پاداش نيكي (حكايت اول)

.

.

به وبلاگ من خوش آمدید
ایمیل مدیر :

» بهمن 1392
» دی 1392
» آذر 1392


» تبادل لینک
» لینک شما در هزاران سایت دیده میشود
» ˙·٠•●♥ پرسپوليس و استقلال♥●•٠·˙
» ♥♥♥مسی و رونالدو♥♥♥
» دانشجو
» وبلاگ فرهنگی مذهبی تفریحی
» دانلودها
» فوتبال
» انشا آزاد
» جی پی اس موتور
» جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مطالب خواندني و آدرس niknam.akram.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 6
بازدید کل : 48359
تعداد مطالب : 9
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

لینک باکس هوشمند سی باکس


RSS
پاداش نيكي (حكايت اول)
نویسنده نيكنام تاریخ ارسال جمعه 29 آذر 1392 در ساعت 22:10

اين حكايت دانشجوي جوان وبيكاري است كه صبحي ،زير پلي از خواب برخواستو جيب هايش را جستجو كردو تنها چند سكه داخل  آنها پيدا كرد.از فرط بيكاري و بلي پناهيو بي پولي سرا پا خشم ونوميدي شد.دست به دعا شدو تصميم گرفت خوراكي با آن پول براي خود بخردو به اين اميد بود كه خداوند بزرگ به دادش برسد.

مقداري خوراكي خريد وزماني كه قصد خوردن آن را داشت پيرمردي همراه دو فرزندش از راه رسيد، پسري حدوداً12 ساله و دختر بچه اي به معصوميت يك فرشته.پيرمرد از مرد جوان درخواست خوراكي  كرد  وگفت كه حدود يك هفته بود كه چيزي براي خوردن نداشتند.مرد جوان نگاهي به آن دو بچه معصوم كردكه از فرط لاغري و گرسنگي ، پوست واستخوان بودندو چشمانشان سو نداشتند.آنقدر دلش به حال آنها سوخت كه همه خوراكي هايش را به آنها داد .پيرمرد وفرزندانش آورا دعا كردند وسكه اي قديمي وكثيف به او دادند. مرد جوان گفت : ((ولي شما بيشترازمن  به اين سكه نياز داريدپس آن را براي خود نگه داريد.))

اما پير مرد آنچنان سماجت كرد كه عاقبت مرد جوان آن سكه را قبول كردپيرمرد و فرزندانش مشغول خوردن خوراكي ها شدند ودانشجوي جوان به زير پل بازگشتو نشست. مي خواست استراحت كند كه ناگهان چشمش به روزنامه اي روي زمين افتاد.و آگهي اي توجهش را به خودش جلب كرد كه در آن از افرادبي دعوت به عمل آمده بود كه سكه هاي قديمي داشتند . تصميم گرفت به همراه سكه به آن مكان برود. وقتي وارد آن مكان شد سكه قديمي را به فرد مربوطه نشان داد. آن فرد به محض ديدن سكه فرياد بلندي كشيد،كتاب بزرگي آورد و آن را به مرد جوان نشان داد . آن سكه قديمي بسيار ارزشمند بود!!. چون به گنجينه كشتي اي قديمي تعلق داشت كه سالها قبل قرق شده و هرگز پيدانشده بود . مرد فوراً چكي به مبلغي هنگفت به دست مرد جوان داد. مرد جوان نيز آن را تبديل به پول نقد كرد و فوراً به سمت پل برگشت تا از پير مرد و فرزندانش تشكرو قدر داني به عمل آورد.

 اما اثري از آنان نبود. از افرادي كه در آن نزديكي بودند سراغ شان را گرفت و خانمي گفت : (( آن پير مرد گفت كه مرد جواني با مشخصات شما به اينجا مي آيد و از نمن خواست اين ياداشت را به شما بدهم.)) سپس تكه كاغذي به او داد. مرد جوان فوراً آنر ا خواند به اين اميد كه نشاني اي از آنان پيدا كند. اما نشاني در آن نبود وفقط اين جمله به چشم مي خورد: (( شما همه دارايي تان را به ما بخشيديد و ما نيز با آن سكه پاداشتان را داديم .)) اشك در چشمان مرد جوان حلقه زد و شكر خداي بزرگ را به جاي آورد....



نظرات شما عزیزان:

ایکان
ساعت17:59---8 دی 1392
سلام این مطلبت واقعا جالب بود استفاده کردم با افتخار اعلام میکنم که لینکت کردم لطفا مرا با نام لیورپول
به آدرس anfild8.mihanblog.com


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





.:: ::.
عناوین آخرین مطالب بلاگ من



.:: Design By : wWw.Theme-Designer.Com ::.